خاطرات نوروزی مادران شهدا|هیچ عیدی بی تو صفا ندارد!
پنجشنبه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۸ ساعت ۲۰:۴۵
مرور خاطرات شهدا از زبان مادرانشان که سالها پس از شهادت آنها با این خاطرات زندگی میکنند، برای ما شنیدنی و یادآور جانفشانیهایشان در هشت سال دفاع مقدس است که در بین خاطرات آنها آخرین وداع این شهدا را با مادرانشان مرور میکنیم.
نوید شاهد استان قزوین: باید مادر باشی و شاهد تولد فرزندی تا بفهمی که وداع با او چقدر سخت است؟ چقدر سخت است که عمری را به پایش بگذاری، خون دل بخوری تا همانند سرو قد بکشد، بعد درب تابوتی را باز کنند و بگویند این یک مشت پوست و گوشت و استخوان، همان عزیز دردانهای هست که وقتی بود کسی جرأت نداشت به او بگوید بالای چشمت ابروست.
چقدر سخت است که عمری را با عزیزترینات به سر کنی و طاقت دوریاش را حتی برای دقیقهای نداشته باشی، اما امروز باور کنی که تا همیشه عمر باید در فراقش تنهای تنها باشی.
چقدر سخت است که پارهی تنات را پاره پاره کنند و تکهتکههایش را امروز و شاید سالها بعد تحویل بدهند و تو نگاه کنی و دم بر نیاوری.
چقدر سخت است که خودت را و تکههای بدنت را توی تابوت چوبی که بر روی دستان مردم در حرکت است ببینی و نتوانی اشک بر چشمانت جاری کنی!
و چقدر سخت است که مادر باشی و از پیکر بیسر، مشتی استخوان، سر بیبدن و آخرین وداع عزیزترینات بگویی، حدیثی که باید سنگ باشد تا از شنیدنش آب نشود!
آخرین وداع، حدیث بیقراری مادران شهداست. مادرانی که همراه با اشک و آه، از آخرین وداعشان با عزیزترین خود گفتند.
کتاب آخرین وداع، مجموعه وداع 72 مادر ماندگار استان قزوین است و در این مختصر خاطراتی که با عید نوروز ارتباط معنوی دارد را در پی میخوانیم:
رفتم بازار تا قدری وسایل و خوراکی برایش بخرم. وقتی برگشتم دیدم محمد نیست، دختر جاریام گفت: "زن عمو شما نبودید، محمد رفت."
وقتی فهمیدم او رفته است، از جایم نتوانستم تکان بخورم و دست و پایم سرد شد. توی دلم گفتم: "حالا چکار کنم که با پسرم خداحافظی نکردم."
بدجوری دلم گرفته بود؛ این درحالی بود که در اعزامهای قبلی اصلا چنین حس و حالی نداشتم؛ داشتم به همین حرفها فکر میکردم که دیدم محمد آمد. گفتم: "کجا بودی؟"
گفت: "مگر میشود بدون خداحافظی با مادر رفت؟"
خلاصه خداحافظی کردیم و او را از زیر قرآن رد کرده و پشتش هم آب پاشیدم و رفت.
روز اول عید بود که خبر شهادتش را آوردند. محمداسماعیل شب عید سال 1360 به شهادت رسیده بود و من یاد روز تولدش افتادم که شب عید سال 1341 بود.
میگفت: "اگر رضایت ندهید از شهر دیگری میروم جبهه."
آن سالها گذشت. هفده سالش بود و چند باری هم به جبهه رفته بود و آخرین باری که به مرخصی آمد، شب "یلدا" بود. همه دور هم جمع شده بودیم. صبح فردا هم قرار بود برود.
آن شب تا دیروقت بیدار بودیم، هنوز خواب به چشمانش نرفته بود که با اضطراب از رختخواب بیدار شد و رفت وضو گرفت. چهرهاش خیلی خندان بود، گفتم: "چی شده خیلی سرحالی؟" گفت: "قرار است من شهید بشوم، جایش را هم به من نشان دادند!"
نماز شب که خـواند من هـم همراه او بیدار بودم امـا کم کم از هوش رفتم و چیزی نفهمیدم.
صبح که بیدار شدم آماده رفتن بود. از زیر قرآن ردش کردم و در جلوی در، پشت سرش آب ریختم، بیصبر شده بودم و به دنبالش به سپاه رفتم. سوار ماشین شده بود، همین که مرا دید از ماشین پیاده شد و گفت: "چرا آمدی؟"
زبانم بند آمده بود و فقط تماشایش میکردم. انگار وقت دیگری برای این کار نبود! گفت: "حالا که آمدهای، بیا با همین ماشین میرسانمت." ته دلم هم همین را میخواست، اما انگار هنوز باشد را نگفته بودم که داشتم از اتوبوس پیاده میشدم.
گفتم: "پسرم انشاءالله به سلامت برگردی."
گفت: "مادر دعا کن که من به آرزویم که شهادت است برسم."
این را که گفت، توی دلم آشوب به پا شد؛ آشوبی که دقیقاً تا روز اول عید همراهم بود و درست روز اول عید بود که عیدیام را از خدا گرفتم. وقتی خبر شهادتش را آوردند دیگر آشوبی در کار نبود!
چقدر سخت است که پارهی تنات را پاره پاره کنند و تکهتکههایش را امروز و شاید سالها بعد تحویل بدهند و تو نگاه کنی و دم بر نیاوری.
چقدر سخت است که خودت را و تکههای بدنت را توی تابوت چوبی که بر روی دستان مردم در حرکت است ببینی و نتوانی اشک بر چشمانت جاری کنی!
و چقدر سخت است که مادر باشی و از پیکر بیسر، مشتی استخوان، سر بیبدن و آخرین وداع عزیزترینات بگویی، حدیثی که باید سنگ باشد تا از شنیدنش آب نشود!
آخرین وداع، حدیث بیقراری مادران شهداست. مادرانی که همراه با اشک و آه، از آخرین وداعشان با عزیزترین خود گفتند.
کتاب آخرین وداع، مجموعه وداع 72 مادر ماندگار استان قزوین است و در این مختصر خاطراتی که با عید نوروز ارتباط معنوی دارد را در پی میخوانیم:
***
بدون خداحافظی با مادر
آخرین مرخصی که آمد قرار بود پانزده روز با ما باشد اما چون برادر بزرگترش در حال اعزام بود او هم بعد از شش روز به همراه برادرش رفت.رفتم بازار تا قدری وسایل و خوراکی برایش بخرم. وقتی برگشتم دیدم محمد نیست، دختر جاریام گفت: "زن عمو شما نبودید، محمد رفت."
وقتی فهمیدم او رفته است، از جایم نتوانستم تکان بخورم و دست و پایم سرد شد. توی دلم گفتم: "حالا چکار کنم که با پسرم خداحافظی نکردم."
بدجوری دلم گرفته بود؛ این درحالی بود که در اعزامهای قبلی اصلا چنین حس و حالی نداشتم؛ داشتم به همین حرفها فکر میکردم که دیدم محمد آمد. گفتم: "کجا بودی؟"
گفت: "مگر میشود بدون خداحافظی با مادر رفت؟"
خلاصه خداحافظی کردیم و او را از زیر قرآن رد کرده و پشتش هم آب پاشیدم و رفت.
روز اول عید بود که خبر شهادتش را آوردند. محمداسماعیل شب عید سال 1360 به شهادت رسیده بود و من یاد روز تولدش افتادم که شب عید سال 1341 بود.
***
دیگر آشوبی در کار نبود
"قدیر" دوازده سالش بود، اما همیشه گریه میکرد که من میخواهم بروم جبهه، رضایت بدهید. من میگفتم: "تو هنوز سنت کم است، هر وقت که بزرگ شدی میروی."میگفت: "اگر رضایت ندهید از شهر دیگری میروم جبهه."
آن سالها گذشت. هفده سالش بود و چند باری هم به جبهه رفته بود و آخرین باری که به مرخصی آمد، شب "یلدا" بود. همه دور هم جمع شده بودیم. صبح فردا هم قرار بود برود.
آن شب تا دیروقت بیدار بودیم، هنوز خواب به چشمانش نرفته بود که با اضطراب از رختخواب بیدار شد و رفت وضو گرفت. چهرهاش خیلی خندان بود، گفتم: "چی شده خیلی سرحالی؟" گفت: "قرار است من شهید بشوم، جایش را هم به من نشان دادند!"
نماز شب که خـواند من هـم همراه او بیدار بودم امـا کم کم از هوش رفتم و چیزی نفهمیدم.
صبح که بیدار شدم آماده رفتن بود. از زیر قرآن ردش کردم و در جلوی در، پشت سرش آب ریختم، بیصبر شده بودم و به دنبالش به سپاه رفتم. سوار ماشین شده بود، همین که مرا دید از ماشین پیاده شد و گفت: "چرا آمدی؟"
زبانم بند آمده بود و فقط تماشایش میکردم. انگار وقت دیگری برای این کار نبود! گفت: "حالا که آمدهای، بیا با همین ماشین میرسانمت." ته دلم هم همین را میخواست، اما انگار هنوز باشد را نگفته بودم که داشتم از اتوبوس پیاده میشدم.
گفتم: "پسرم انشاءالله به سلامت برگردی."
گفت: "مادر دعا کن که من به آرزویم که شهادت است برسم."
این را که گفت، توی دلم آشوب به پا شد؛ آشوبی که دقیقاً تا روز اول عید همراهم بود و درست روز اول عید بود که عیدیام را از خدا گرفتم. وقتی خبر شهادتش را آوردند دیگر آشوبی در کار نبود!
***
سفره هفتسین، کامل شد
نزدیک عید بود که بعد از چند روز مرخصی میخواست به جبهه برگردد. من نشسته بودم و داشتم ساکش را آماده میکردم؛ دستش را به گردنم انداخت و مرا بوسید. گفتم: "چه خبره؟ چقدر منو تحویل میگیری!"
گفت: "مامان عید امسال میخواهم برایت یک سوغاتی بیاورم، بگو چی دوست داری؟"
گفتم: "پیروزی رزمندگان." و بعد ادامه دادم که: "عبدالله جان! امسال حتماً عید بیا که دور هم باشیم" و بعد هم گفتم: "قول میدهی؟"
گفت: "باشد؛ مگر شده تا حالا من قول داده باشم و زیرش زده باشم؟ قول میدم که روز اول عید بیایم."
گفت: "باشد؛ مگر شده تا حالا من قول داده باشم و زیرش زده باشم؟ قول میدم که روز اول عید بیایم."
این را که گفت همه اهل خانه جمع شدیم تا از جلوی در راهش بیندازیم. از زیر قرآن ردش کردم و آب دنبالش ریختم. خواهرزادههایش که کوچک بودند به دنبالش تا سرکوچه رفتند.
کمی که از ما دور شد رفت و برای آنها دو تا بستنی خرید و آورد. در حال دادن بستنیها بود که گفت: "این آخرین بستنیهایی است که از دست من میگیرید."
من راستش معنی حرفش را نفهمیدم، نمیدانم شاید هم خودم را زدم به اون راه، اما دیگه حالم مثل همیشه نبود.
نزدیکیهای سال تحویل بود. سفره هفتسین را انداخته بودیم، همه دور هم بودیم، فقط عبدالله نبود و احساس میکردم سفره هفت سینمان یه چیزی کم دارد، هاج و واج بودم که خبر شهادتش را آوردند.
انگار سفره هفت سینمان کامل شده بود.
کمی که از ما دور شد رفت و برای آنها دو تا بستنی خرید و آورد. در حال دادن بستنیها بود که گفت: "این آخرین بستنیهایی است که از دست من میگیرید."
من راستش معنی حرفش را نفهمیدم، نمیدانم شاید هم خودم را زدم به اون راه، اما دیگه حالم مثل همیشه نبود.
نزدیکیهای سال تحویل بود. سفره هفتسین را انداخته بودیم، همه دور هم بودیم، فقط عبدالله نبود و احساس میکردم سفره هفت سینمان یه چیزی کم دارد، هاج و واج بودم که خبر شهادتش را آوردند.
انگار سفره هفت سینمان کامل شده بود.
***
عید که بیتو صفا ندارد
هیجده سال بیشتر نداشت. نزدیکیهای عید نوروز بود. بعد از چند روز مرخصی میخواست دوباره به جبهه برگردد.
آن شب به بهانهی شام، همه دور هم جمع شدیم، چون فردا صبح زود عازم بود.
آن شب احساس میکردم محسن، محسن همیشگی نیست. حال خاصی داشت و من هم تا صبح، دور رختخوابش میگشتم در حالی که خیلی نگرانش بودم.
جالب است که انگار او هم خواب نبود و خودش را به خواب زده بود و هر دو یه جورایی تا صبح با هم نجوا میکردیم.
صبح که از رختخواب کنده شد ساکش را بسته بودم. با ساکش آمد جلوی در خانه و با او خداحافظی کردم؛ خداحافظیای که با همیشه متفاوت بود، خداحافظی که دلم نمیخواست هیچوقت اتفاق بیفتد؛ اما افتاد و او خیلی آرام و مظلومانه رفت.
چند روزی از رفتنش نگذشته بود که همسایهمان درمان را زد. سراسیمه در را باز کردم، گفت: "محسن پشت خط است." نفهمیدم چطوری خودم را به گوشی تلفن رساندم. صدایش را که از پشت تلفن شنیدم، انگار آرامش عجیبی پیدا کردم.
گفت: "مادر من دیگر عید نمییام و نامه هم نمیفرستم."
گفتم: "مادر مگر از ما ناراحتی؟ عید که بدون تو صفا ندارد!"
گفت: "نه مادر! برایمان دعا کن، ما هم اینجا با پوکهها هفت سین درست کردهایم و به یاد شما هستیم."
این را که گفت دنیا دور سرم چرخید و به دلم افتاد که دیگر محسن را نمیبینم. از تلفنی که زد چند روزی نگذشته بود که در خواب دیدم شهید شده، از آن روز به بعد من دیگر نمیفهمیدم که چه میکنم و کجایم.
خواب عجیبی بود و مرا تا چهل روز با خودش مشغول کرده بود و توان هیچکاری را نداشتم. درست چهل روز از آن شب گذشته بود که خبر شهادت محسنم را آوردند.
***
آن روز خیلی گریه کردم
"حسین" بیست و یک سالش بود و سیزده ماهی بود که به جبهه میرفت. برای آخرین بار دوازده روز به مرخصی آمده بود.نزدیکیهای عید نوروز بود که بایستی بر میگشت. یادم هست که همیشه وقتی میخواست اعزام بشه، میگفت: "برای راه انداختن من تا سر کوچه نیایید." اما این دفعه خودش گفت: "مگر نمیخواهید مرا راه بیاندازید؟"
آن روز ما تا سر کوچه دنبالش رفتیم. برگشت و گفت: "مرا حلال کنید، برایم دعا کنید." و به هنگام خداحافظی هر از چند گاهی بر میگشت و پشت سرش را نگاه میکرد.
حسین که رفت، دل مرا هم با خودش برد. خیلی ناراحت بودم، احساس میکردم این رفتنش با همهی رفتنهای قبلی فرق میکند. آن روز خیلی گریه کردم و به دلم افتاده بود که حسین دیگر بر نمیگردد.
با رویاهایم فقط دوازده روز سر کردم. اما درست روز دوازدهم بود که خبر شهادتش را آوردند.
***
خیلی آرام بودم
آخرین باری که "محمد" برای خداحافظی آمد، نزدیک عید بود. من برایش شلوار خریده بودم، گفتم: "شلوارت را بپوش ببینم اندازهات هست؟"
گفت: "بعدا میپوشم."
گفتم: "الآن بپوش که ببینم کوتاه یا بلند نباشد."
شلوارش را پوشید. قد شلوار کمی بلند بود، خواستم کوتاه کنم، گفت: "کوتاه نکن ممکن است که من بروم و دیگر برنگردم." که همینطور هم شد.
"محمد" سال 1363وقتی که بیست سالش بود به شهادت رسید "علی" آمد خانه عکس "محمد" را ببرد که من گفتم: "عکس را کجا میبری؟"
گفت: "محمد تصادف کرده است." اما وقتی حالت تعجب مرا دید، گفت: "مجروح شده."
گفتم: "راستش را بگو."
گفت: "محمد شهید شده."
خبر را که شنیدم خیلی آرام بودم چون قبلاً خواب شهادتش را دیده بودم و آمادگی شنیدنش را داشتم!
نظر شما